|
آقاي باش 176 باشي بود و باشي خاني . باشي زن بود و باشي خان شوهرش . شغلِ باشي خان بَش كار بود و كوه كار . شب كه مي خواست بخوابد به زنش - باشي - مي گفت : تُبره ي(1) من آماده كرده باش ، اَ اي(2) بغلِ دستم گذاشته باش ، برو يي قوزه ي نوني اُرده باش(3) ، يي ذره ي شيره ي از تو كولوكو (4) در اُرده باش ، اَ تو كَره ي(5) شيره ي ريخته باش ، سرش محكم بسته باش ، اَ تَه توبرو(6) گذاشته باش ، كبريت از يادت نرفته باش ، قند و چايي هم اَ تو يي پِتِنگي(7) بسته باش ، كِتري سياهو اَ تو يي دستمالي پيچيده باش ، چپقو و كيسه ي توتونو دَمِ دست گذاشته باش ، كونِ كِلند و تيشو اَ تو اُو گذاشته باش(8) تا از دسته در نومده باش ، كاه و جو و اُو اَ خرو داده باش ، همه ي كاريت كرده باش ، حالا لافِ (9)رو من داده باش ، تا منِ خو(10) رفته باش ، خستگي دَر كرده باش ، صبحِ سحري جارُم زده باش ، تا من از خو بيدار شده باش . باشي طبقِ معمولِ هر شب ، گفته هاي شوهرش را مو به مو عمل مي كرد ، آن گاه خود به رختخواب مي رفت و مي خوابيد و صبحِ كله ي سحر بيدار مي شد و شوهرش را صدا مي زد : آهاي باشي خان ! آهاي باشي خان ! باشي خان چشمانش را مي ماليد و مي گفت : بيدار شده باش ، ديگه خيلي جارم نزده باش ، آلان از زيرِ لافِ دراومده باش ، خيلي هولكي(11) نشده باش ، هَنِزا(12) تا سحر خيلي مونده باش ! دو مرتبه به زيرِ لحاف مي خزيد و پس از نيم ساعتي بلند مي شد و به باشي مي گفت : تا من كارام كرده باش ، تو خرو از طويله در اُرده باش ، جُل و خوره ش(13) اَ روش گذاشته باش ، تُبره و همه ي چي اَ سوكِ ايبونو(14) گذاشته باش ! باشي خان پس از انجامِ همه ي كارهايش توبره اش را بر كول مي گرفت و سوارِ الاغش مي شد و به طرفِ كوهِ « بَرَه »(15) حركت مي كرد . در راه با خودش مي انديشيد : به اميدِ خدا ، چي نمونده كه به كُتلِ « اُسبون »(16) رسيده باش ، اَ تو سينه كَشي كُتل از خرو پوين(17) اومده باش براي اين كه خرو گناه داشته باش ، خيلي طول نمي كَشه كه اَ سرِ « چاه به سر »(18) رسيده باش ، از خرو پوين اومده باش ، بُخو پوي خرو زده باش ، تا هم چريده باش و هم فرار نكرده باش ، منم اُو از چاه كشيده باش ، دست و صورتم شسته باش ، آتشي گِرا كرده باش ، كتريِ پُرِ اُو اَ رو تَشو گذاشته باش(19) ، چايي دُرست كرده باش ، يي دو تا استكانِ چي خورده باش ، مَشكوو(20) پُر از اُو كرده باش …… در همين خيالات بود كه يكي از همكاران كوه كارش به او رسيد و گفت : سلام آقاي باش . باشي خان گفت : سلام عليكم كرده باش . گفت : صبحِ شما به خير ! باشي خان گفت : صبحِ شمام به خير بوده باش ! گفت : فرصت(21) ؟ باشي خان گفت : سلامت بوده باش . اَ كوه « بَرَه » رفته باش ، يي مُشتي لَجَم كَنده باش(22) ، پوي چند تا بونه ي رَز باركني كرده باش(23) ، گربه نوروزي هاي در اومده كشته باش ، دَمِ پسيني يي بارِ هيمه ي جمع كرده باش ، اَ بارِ خرو كرده باش و آ سابُنات اُرده باش !(24) همكارِ كوه كارش هم صحبت هايي كرد و مدتي هم به سكوت گذشت ؛ تا به سرِ « چاه به سرِ » كوهِ « بَرَه » رسيدند و بساطِ چايي راه انداختند و مَشكِ آبِ خود را پُر كردند و هر كس راهي مالكي خود شد . آقاي باش هم تمامِ كارهايي كه گفته بود انجام داد و هنوز خورشيد تا به قله ي كوه برسد چند گزي راه بايد مي پيمود كه آقاي باش بار و بنديلش را بست و توبره اش را به كول گرفت و با يك تركه ي ارژني خر را مي راند و هر از گاهي كه از فكر و خيالاتِ خود به در مي آمد ، تركه اي را به زيرِ دلِ خرو مي آورد و مي گفت : سقط شده باش ، چرا ديرِ راه رفته باش ، تو كه صبح تا حالا چريده باش و تو زمينِ صافِ جاي هر روزي ات بَلغَتيده(25) باش ، ديگه چه مرگت بوده باش ؟ آقاي باش كه دست از خر مي كشيد دو مرتبه به فكر و خيالات خودش فرو مي رفت : طولي نمي كَشه كه از كُتلِ « اُسبون » پوين رفته باش ، دَمِ زرده ي شوم(26) اَ خونه رسيده باش ، نَنَه ي بچا اَ جلوم اُومده باش ، خسته نباشي گفته باش ، توبره م از كولم گرفته باش ، بارِ خرو انداخته باش ، دست و صورتم شسته باش ، اَ پشتِ اجاغو نشسته باش ، خُلگ هاي(27) آتش از تو بخاري با خاك انداز ور داشته باش ، اَ تو اجاق ريخته باش ، ديزي گراشي(28) كه غُل غُل كرده باش از كِنارِ بخاري برداشته باش ، بچه ها يكي يكي كِنارِ سفره نشسته باش ، قدحِ بزرگو اُرده باش ، اُو ديزيو خالي كرده باش ، با چَنگِ نونا تيليت(29) كرده باش ، يي سرِ پيازي همراش خورده باش ، بعد اقاقيلِ ديزيو تو كاسه ي مسيو(30) ريخته باش ، با گوشت كوف ، گوشت و كلم و نخوداش كوفته باش ، نونِ خشكِ سه تي(31) خُرد كرده باش ، تو كاسه ي مسيو ريخته باش ، چنگال(32) درست كرده باش ، همه خورده باش ، يي چايي از پس تيليت و چنگالو خورده باش ، يي چُپُخي(33) هم كشيده باش ، اَ نَنَه ي بچا گفته باش ، چياي صباي من(34) آماده كرده باش ، بعد جي(35) من انداخته باش ، كه من خوم اومده باش ، منم اَ زيرِ لافو رفته باش ! آقاي باش به اين جا كه رسيد ، لبخندي بر لبانش نقش بست اما دوامي نداشت ، زيرا كه به خانه رسيده بود و خيالاتش را به زمين گذاشت . 1 - تُبره = توبره ، ظرفي است چهار گوش و كيسه مانند كه به كول مي گيرند ، كوله پشتي هاي سنتي و قديمي . 2 - اَ اي = به اين 3 - برو يي قوزه ي نوني اُرده باش = برو و يك بسته ي نان هم آورده باش ! 4 - كولوكو (كولوك + و) = خمره ي سفالي لعابدار ، در گويشِ بسياري از مردمِ جنوبِ ايران « و » در پايان نام ها و اسامي ، علامت معرفه است . مثلِ كتاب = كتابو ، دختر = دخترو ، مرد = مردو . 5 - كَرَه = ظرف هاي سفالي لعابدارِ كوچكِ دهان تنگ . 6 - توبرو = همان توبره ، « و » پاياني علامتِ معرفه است . 7 - پِتِنگ PETENG = دستمالِ كهنه و مندرس ، تكه پارچه . 8 - كونِ كِلند و تيشو اَ تو اُو گذاشته باش= تَهِ كُلنگ و تيشه را درآب گذاشته باش تا خيس بخورد و براي كاركردنِ فردا محكم باشد . 9 - لاف = لحاف 10 - خو = خواب 11 - هولكي = با عجله ، با شتاب 12 - هَنِزا = هنوز ، هنوزها 13 - جُل و خوره = پالان و ظرفِ بارگيري كه بر روي الاغ مي نهند . 14 - تُبره و همه ي چي اَ سوكِ ايبونو گذاشته باش = توبره و همه ي چيزها به لبه ي ايوان گذاشته باش 15 - كوهِ « بَرَه » = نامِ منطقه و كوهي در استهبان 16 - كُتلِ « اُسبون » = كُتلِ عثمان ، نامِ گردنه و كوهي با شيبِ تُند در استهبان 17 - پوين = پايين 18 - چاه به سر = نامِ چاهي است در بلندايِ كوهِ بَرَه در استهبان 19 - كتريِ پُرِ اُو اَ رو تَشو گذاشته باش = كِتري پر آب بر روي آن آتش گذاشته باش 20 - مَشكوو = مَشك + آب + واوِ معرفه 21 - فرصت = اصطلاحي است كه نه به جهتِ فضولي و كنجكاوي ، بلكه از روي محبت و دوستي مي پرسند : به كجا مي روي ؟ خير باشد ! آغُر به خير 22 - يي مُشتي لَجَم كَنده باش = يك مقداري لَجن ( خار و خاشاك) كَنده باش 23 - پوي چند تا بونه ي رَز باركني كرده باش = پايِ چند تا درختِ انگور بهاركَني ( زير و رو كردنِ خاكِ پيرامونِ درخت با كُلَنگ ) كرده باش 24 - آ سابُنات اُرده باش = به استهبان آورده باش . سابُنات ، نامِ محلي استهبان كه تا سال 1353 اصطهبانات بود . 25 - بَلغَتيده = از مصدرِغَلتيدن ، غَلت خوردن 26 - دَمِ زرده ي شوم = پسين در هواي گرگ و ميش ، سرِ شب 27 - خُلگ = (واژه اي است پهلوي ) خُرگِ آتش ، تكه هاي چوبي آتشينِ سرخ شده 28 - گِراش = يكي از بخش هاي شهرستانِ لار است كه ديزي هاي سفالي آن بسيار معروف بوده است 29 - با چَنگِ نونا تيليت كرده باش = با خُرده ريزه هاي نان تريد كرده باش 30 - كاسه ي مسيو = كاسه ي مِسي + واوِ معرفه 31 - نونِ خشكِ سه تي= نانِ خشكِ سه تايي ، گونه اي نانِ نازكِ تيري كه نمي گذارند بيش از سه عدد نان روي تابه قرار گيرد . 32 - چنگال = گونه اي خوراكي است كه نانِ خشكِ نم زده را با پنير يا گوشتِ كوبيده يا تخم مرغ يا روغن يا شكر يا …… مخلوط مي كنند و با دست مي خورند . چنگال را با هر چه درست كرده اند به همان خوراكي نامور است . فرضاً چنگالِ پنير ، چنگالِ روغن . و اگر خانواده ي فقيري باشند و هيچ نوع خوراكي نداشته باشند كه با آن چنگال درست كنند ، مي گويند : چنگالِ باد 33 - چُپُخ = چپق 34 - چياي صباي من = چيزهايي كه من فردا لازم دارم 35 - جي = جايِ ، در اين جا منظور رختخواب است گوينده : زنده ياد حسين ايزد پناه ، 35 ساله هنگامِ گفتن : زمستان 1365 هنگامِ نگارش : 14/12/80 گردآورنده : محمد رضا آل ابراهيم - استهبان |
|